برسا برسا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آقا پسر عسل طلا

روزهای خیلی قبل تر از شروع وبلاگ

1393/11/12 13:11
نویسنده : مامان
46 بازدید
اشتراک گذاری

از حرفهایی که این روزها می زنی  «دیگی دیگی دیگی دیگی»

خیلی وقته که این کارو می کنی : به خاطر اینکه سرمای کولر به اتاق خوابها نمی رسه ما مدتهاست که تو حال با پسر قشنگمون می خوابیم و صبحها مامانی رختخواب مامان و بابا رو جمع می کنه و رختخواب شما می مونه

بدو بدو می ری می افتی تو رختخوابت و سرتو بیه وری می ذاری و منتظر می مونی که بیاین و سر تا پاتو بوس کنیم و تو کلی لوس می کنی و مامانی و بابیی لذت می برن بعضی وقتا هم که این کارو می کنی دو نفری بهت حمله می کنیم

یا صبح که از خواب بیدار میشی همه چیزو با تعجب نگاه می کنی و می گی « چ.....چ » یا خیلی وقتا تو طول روز هم که مشغول فضولی و کنجکاوی هستی « چ...چ » می گی. جدیدا هم که « دیگی دیگی » به « دنگو دنگو » تغییر پیدا کرده

 

شنبه 31/3/93

امروز چکاپ دکتر گوارشتو داشتیم که گفت میوه پخته شده ویتامیناش از بین رفته و اگه میگیم میوه بدین واسه ویتامینشه

من واسه تو راهمون گلابی آورده بودم تنها میوه ای که میتونستیم بخوریم تو اون زمان . تو تست گلابی پخته واسه شما بودیم که البته با زور این سه روز رو بهت دادم که بتونم واکنشاتو بسنجم. گشنم شد گلابی رو درآوردم که بخورم شما هم تو بغلم بودی به زور می خواستی گاز بزنی و بخوری من و بابایی سرشار از لذت شدیم  و همش تند تند قربونت می رفتیم انگار دنیا رو بهم داده بودن که تو می تونستی گلابی بخوری دیگه به فکر تست لعنتی نبودم که الان روز سومه و تو باید مثلا سه قاشق مربا خوری بخوری فقط دلم می خواست که بخوری

 

 

سه شنبه 11/6/93

دیروز برای اولین بار واسه مامان که سوار دوچرخه شده بود تو بغل بابایی دست تکون دادی قربون جونت بشم

از اونجایی که با تعجب دوچرخه رو نگاه می کردی شما رو هم سوار کردیم ویه دوری زدی

چهارشنبه ای که دایی علی اومده بود خونمون موقع رفتن مامانی بهت یاد داد که براش دست تکون بدی فکر نمی کردم که یاد گرفته باشی گل زیبای مامان

دیشب به گفته بابایی شما هر کاری در موقع خاص خودش یاد می گیری و انجام می دی یعنی هر کاری یه زمان خاصی داره واسه یادگیری دیشب بابایی گفت که شما فوت هم می کنی و اگه الان تولد داشتی می تونستی شمعت رو فوت کنی.

از دیروز واست گوشت بره رو شروع کردم خیلی دلم میخواد که بهت بسازه تا از این مرغ خوری راحت بشی عزیزم ا امروز هم دیگه ذخیره مرغ محلی مون تموم شده ودیگه نداریم نمی دونم چه کار کنم

از هفته پیش صبحها ساعت 10 پا میشی و این جمعه بعد از یکسال من و بابا تونستیم تا 10.30 بخوابیم البته با لطف شما باورمون نمیشد همش ساعت نگاه می کردم ببینم که درسته یا نه

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)